سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزگار غریبــے است ...
نمکدان را که پر میکنی
توجهــے به ریختن نمکها نداری ...

اما زعفران راکه میسابی
به دانه دانه اش توجه میکنی..!!
حال آنکه بدون نمک
هیچ غذایــے خوشمزه نیست...
ولــے بدون زعفران
ماهها و سالها میتوان آشپزی کرد
و غذا خورد ...

مراقب نمکهای زندگیتان باشید ...
ساده و بی ریا و همیشه دم دست  ...
که اگر نباشند وای بر سفره زندگی !!






تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 96/4/10 | 8:53 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()

"مرد" را به "عقلش" بنگر ؛ نه به "ثروتش" !!

"زن" را به‌ "وفا?ش" بنگر ؛ نه به "جمالش" !!

"دوست" را به "محبتش" بنگر ؛ نه به "ک?مش" !!

"عاشق" را به "صبرش" بنگر ؛ نه به "ادعا?ش" !!

"مال" را به "برکتش" بنگر ؛ نه به "مقدارش" !!

"خانه" را به "آرامشش" بنگر ؛ نه به "بزرگیش" !!

"دل" را به "پاک?ش" بنگر ؛ نه به "صاحبش" !!

"فرزند" را به "ایمانش" بنگر ؛ نه به "وفاداریش" !!

"پدر" و "مادر" را فقط ؛ بنگر !! هر چه بیشتر ؛ بهتر !!






تاریخ : یادداشت ثابت - چهارشنبه 96/4/8 | 11:37 صبح | نویسنده : sajjad | نظرات ()

زندگی کوتاه است
نه غمش می‌ارزد
و نه شادی ماندن دارد …
بهترین راه برایت این است
که بخندی و بخندی و بخندی
به غمش …
به کَمش …
و به زیادیِ غمش …Image result for ?غروب خورشید?‎






تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 96/4/3 | 4:35 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()

شمع به کبریت گفت:
از تو میترسم تو قاتل من هستی...
کبریت گفت:
از من نترس...
از ریسمانی بترس که در دل خود جای دادی!!!
عامل نابودی انسان ها تفکرات منفی خودشان است
نه عوامل بیرونی...






تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 96/4/3 | 4:30 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()

Related image






تاریخ : یادداشت ثابت - جمعه 96/4/3 | 3:58 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()

Related image






تاریخ : شنبه 96/3/27 | 10:6 صبح | نویسنده : sajjad | نظرات ()

عکس های عاشقانه جدید , عکس نوشته های غمگین عاشقانه

  من خــــــــــوشبخــــت ترینم . . .

چـــون تــــــــو رو دارم . . .

تــــــویی که حتـــــی فکر کردن بهت . . .

قلبمـــــو گرم میکـــــنه . . .

تـــــو رو با همـــه دنیــــــا هم عوض نمیکنم . . .

هیـــــچوقت اینقــــــدر آرامش نداشتـــم

محبوب ِ قلبـــــم . . .

دوستــــــت دارم.با اینکه نمیدونم حسم دو طرفه اس یا نه!

پس به سلامتیه روزی که بشینی این پستای منو بخونی و بگی ببخشید عشقم که اینقد عذابت دادم






تاریخ : چهارشنبه 95/11/13 | 5:17 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلابویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه

نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..0!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم
اما… تـوآرام بخواب

 






تاریخ : چهارشنبه 95/11/13 | 4:54 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 






تاریخ : چهارشنبه 95/11/13 | 4:50 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()

روزی جوانی پیش پدرش آمدو گفت:دختری رادیده ام ومیخواهم بااوازدواج کنم .من شیفته زیبایی این دختر وجادوی چشمانش شده ام .
پدرباخوشحالی گفت :بگواین دخترکجاست تابرایت خواستگاری کنم وبه اتفاق رفتند تادخترراببینند اماپدربه محض دیدن دختر دلباخته اوشدوبه پسرش گفت:
ببین پسرم این دخترهم ترازتونیست وتونمیتوانی اوراخوشبخت کنی اورابایدمردی مثل من که تجربه زیادی درزندگی داردسرپرستی کند تابتواندبه اوتکیه کند
پسر حیرت زده جواب داد :امکان نداردپدرکسی که بااین دخترازدواج میکند من هستم نه شما.....
پدروپسرباهم درگیرشدند وکارشان به اداره پلیس کشید
ماجرارابراب افسرپلیس تعریف کردند.افسردستورداددختررااحضارکنندتاازخوداوبپرسندکه میخواهد با کدامیک ازاین دوازدواج کندافسرپلیس بادیدن دخترشیفته جمال ومحودلربایی اوشد وگفت :این دختر مناسب شمانیست بلکه شایسته ی شخص صاحب منصبی چون من است واین بارسه نفری باهم درگیرشدند وبرای حل مشکل نزدوزیررفتند وزیربادیدن دخترگفت :اوباید باوزیری مثل من ازدواج کند .....و.....قضیه ادامه پیداکرد تا رسید با شخص امیر امیرنیز مانند بقیه گفت:این دخترفقط بامن ازدواج میکند...
بحث ومشاجره بالاگرفت تااینکه دخترجلوآمدوگفت :راه حل مسئله نزدمن است .من میدوم وشما نیز پشت سرمن بدوید اولین کسی که بتواند مرابگیرد بااوازدواج خواهم کرد.
.....وبلافاصله شروع به دویدن کردوپنج نفری :پدر؛ پسر؛ افسرپلیس ؛ وزیر وامیر بدنبال او.........
ناگهان ...هرپنج نفر باهم به داخل چاله عمیقی سقو ط کردند
دخترازبالای گودال به آنهانگاهی کردوگفت:آیا میدانید من کیستم
؟!!
من دنیا هستم !!
من کسی هستم که مردم بدنبالم میدوندوبرای بدست آوردنم باهم رقابت میکنند ودرراه رسیدن به من ازدینشان غافل میشوندتازمانیکه درقبر گذاشته میشوند درحالی که هرگز به من نمیرسند






تاریخ : چهارشنبه 95/11/13 | 4:42 عصر | نویسنده : sajjad | نظرات ()
   1   2      >
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.
TextAva.iN
song code
قالب وبلاگ
گالری عکس
دریافت همین آهنگ

قالب وبلاگ

ابزار پرش به بالا